کنار پارک نشسته بود و عصای سفیدش را محکم در دست جمع کرده بود.صدای غرش آسمان را شنید.بلند شد ودستش را برای گرفتن قطرات باران دراز کرد.
ناگهان سردی چیزی را در کف دستش احساس کرد.
دختر بچه در حالی که به سرعت از کنارش میگذشت.
فریاد زد:
-مامان !پول رو دادم به اون گداهه.....

چه بخند ی و چه گریه کنی دنیا سازش کوکه حالا چه غمگین چه رپ!!!!پس بلند بلند بخند